دختر مهربون مامان و بابا

تولد یک سالگی فرشته نازنینم

سلام دختر نازنینم سلام به بهترین هدیه خداوند برای مامان و بابا عزیزم یک ساله که زندگی ما رو با وجود خودت با صفا و نورانی و شاد کردی از خداوند به خاطر این هدیه نازنینی که به ما عطا کرده هزاران بار ممنون و متشکرم خدایا ازت ممنون که لذت داشتن فرزندی سالم و دوست داشتنی رو به ما عطا کردی از اینکه ما رو لایق پدر و مادر شدن دونستی ممنون تولد مبارک فرشته مهربون مامان   دختر نازنینم پارسال این موقع حدود ١١ ساعت بود که خداوند تو فرشته پاک رو تو آغوش من قرار داد و این امانت الهی رو به دست من سپرد امیدوارم که امانتدار خوبی باشیم و به نحو احسن تو فرشته پاک خداوند رو بتونیم بزرگ کنیم....
29 خرداد 1390

خاطرات سفر به مشهد

سلام فرشته نازنین مامان بعد از چند روز بالاخره فرصت کردم هرچند کوتاه ولی بیام و برات یه پست جدید بگذرام عزیزم بالاخره اولین سفر زندگیت به خوبی و خوشی انجام شد اون هم یه جای خوب مثل زیارت امام رضا انشاءالله که خداوند همه حاجاتمون به لطف عظمت و بزرگی اون امام بزرگ برآورده کنه عزیزم انشاءالله مامان جون درباره سفر خیلی چیزها دارم که بهت بگم و حتما تو هفته آینده این کار رو می کنم فقط بگم که تو این اولین مسافرتت خیلی خیلی دختر خوبی بودی و خیلی بهمون خوش گذشت فعلا به یه عکس ناز که ازت گرفتم و میخوام تو وبت بگذارم بسنده می کنیم چون مامانی باید زودتر برم که به سرویس برسم ...
19 خرداد 1390

اسباب کشی

  سلام دختر نازنینم مامان جون بالاخره روز جمعه ٣٠ اردیبهشت ماه با مشکلات بسیار اسباب کشی انجام شد و جابجا شدیم و رفتیم خونه جدید آخ مامانی اگه بدونی که چقدر من و بابا جون تو این اسباب کشی خسته شدیم این جابجائی فقط و فقط به خاطر اینکه باعث می شد شما کمی راحت باشی انجام شد و همین هم باعث می شد که سختی کار رو راحت تر تحمل کنیم. انشاء الله که این خونه جدید هم برای شما راحت تر باشه و هم برای من و بابائی که رفت و آمد خیلی خسته مون کرده حالا دیگه شما تو سرما و گرما برای تردد بین خونه خودمون و خونه عموجون اذیت نمی شی و خیلی راحت شدیم خوب خدا رو شکر راستش عزیز دلم تو این جابجایی شما هم خیلی خسته شدی چون...
7 خرداد 1390

توصیف مادر از زبان خداوند

توصیف مادر از زبان خدا....نظرتون چیه؟    پسركي از مادرش پرسيد : مادر چرا گريه مي كني؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمي دانم عزيزم ، نمي دانم پسرك نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان هميشه گريه مي كند؟ او چه مي خواهد؟ پدرش تنها دليلي كه به ذهنش مي رسيد ، اين بود : همه ي زنها گريه مي كنند ، بي هيچ دليلي پسرك متعجب شد ولي هنوز از اينكه زنها خيلي راحت به گريه مي افتند، متعجب بود يكبار در خواب ديد كه دارد با خدا صحبت مي كند ، از خدا پرسيد: خدايا چرا زنها اين همه گريه مي كنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شكل ويژه اي آفريده ام . به شانه هاي او قدرتي داده ام تا بتواند سنگيني زمين را تحمل كند، به بدنش قدرتي داده ام...
3 خرداد 1390
1